بعد از اینکه همکاری من با غرفه ی تبیان ناخواسته به پایان رسید .
چهار مرتبه ی دیگر به غرفه ی تبیان رفتم ، با اینکه فضای آنجا نفس گیر بود و من رو یاد خاطرات چند روز قبلم می انداخت ، اما دیدن بچه ها و دوستان و همکاران چنان من را شاد و سر حال و سر زنده کرد که همه ی اتفاقات گذشته رو فراموش کردم .
روز آخر به همراه دوست خوبم ملکان دوباره پا به سوهان روح گذاشتم شوخی کردم غرفه ی تبیان باز هم مثل گذشته شاد و انرژیک با بچه های اکتیو انجمنی ، جناب سلحشور ، امیر حیدری عزیز و دوست داشتنی ، ماندگاری و دیگر همکاران که متاسفانه نامشون در یادم نیست ولی همکاری زیبایی رو در کنارشون داشتم هر چند کوتاه ولی شیرین و به یاد ماندنی ، بود .
نمایشگاه مملو از جمعیتی مشتاق که خوی ایرانی را به من نمایان می ساخت روز آخر رو نباید از دست داد ، از لابه لای جمعیت به سختی عبور کردیم و در انبوهی از کت و شلوار و پیرهن و تیشرت و مانتو و چادر ناگهان غرفه ی تبیان نور درخشانی را بر چشمانم فرود آورد و به همراه ملکان به طرف نور (تبیان) رفتیم . مهدی مک لارن مشغول کار و سرش حسابی شلوغ از دور هومن رو دیدیم که در گوشه ایستاده بود و با دیدن ما لبخند همیشگی اش بر لبانش نقش بست و به سمت او راه را ادامه دادیم تا به او رسیدیم در آغوش او را فشردم و در دلم از غم فراقش گریستم ، همان چهره ی متبسم و مهربان گذشته ، گویی سالهاست که او را ندیدم ، در کنارش چند قدم آن ور تر مهدی مشغول معرفی سایت و با دیدن ما به طرفمان آمد و دیدن چهره ای او چنان به من انرژی داد که تا ده روز دیگر هم می توانستم روزه را نگاه دارم ، دوستان دیگر هم بودند عباس زادگان با دوربین و ژست عکاسی اش مسئولین دیگر همه حضور داشتند و با دیدن آنها یاد خاطراتی زیبا افتادم که در کنارشون در اذهانم نگاشتم . امیر حیدری هم حضور داشت و حضور او هم دلچسب بود ، خانم ماندگاری حاضر نشده بودند و جای خالی ایشون و انجمن چک کردنهای ایشون ( با عرض معذرت : نگارنده) و توضیحات ویژه ای که به حضار میداد کاملا خود را نشان میداد ، به همراه ملکان در یکی از سیستمها به بررسی مسائل انجمن پرداختیم و ممل 92 که در این خاطرات بارها نام او را نیز باید بیاورم و در غرفه حضور داشت به بیان نکات پرداخت ، در آن لحظه که ممل را دیدم به همراه او دو جوان خوش آتیه را نیز مشاهده کردم برایم جالب بود قبل از مشاهده ی آنها نظری را خوانده بودم از عزیزی که تا به آن موقع او را موفلاین می خواندم ، پسران خوش سیما و خوش الحانی که برای اولین بار آنها را می دیدم ، یکی از آنها دی آر ام گنجینه بود و دیگری ام آفلاین که من او را موفلاین می خواندم ، با آنها از سینما صحبت کردم ، گنجینه پسری با قلبی پاک و مودب و خوش برخورد که در همان اولین برخورد علاقه ی شدیدی به او پیدا کردم و او و دوست دیگری که از آن روز دو دوست جدید من در قطار دوستان بی شمار من جای می گرفتند ( به قول رضا کیانیان که بیان کرد قطاری از دوستان مختلف دارد ) در خواست کردم در جلسه ی پخش فیلم شرکت نمایند که گنجینه در این جلسه شرکت کرد ( نگارنده : در آینده به بیان کلی این جلسه که از ابتکارات مدیر انجمن سینما به شمار می آید خواهم پرداخت ) وقت اذان و هنگام افطار در صف معروف و طولانی چیزی جز دو چایی داغ و تگرگی نصیبمان نشد و به سوی صفهای بیشمار و کم شمار و بوهای خوش و ناخوش نمایشگاه رفتیم و غذایی را تهیه کردیم به حساب ملکان (باید همینجا نکته ای رو عرض کنم که پدر گرامی نگارنده پسر را به علت کدورت کوچک ساپورت مالی نکرده بود ) خریداری شد و حسابی افطاری رو زدیم .
این بار به سراغ غرفه های بالایی رفتیم و با ملکان به مشاورانی جالب مراجعه کردیم که در مسائل مختلف که تخصص داشتند دیگران را راهنمایی می کردند ، در محظر گرام روحانی با شخصیت اصفهونی نشستیم و از سنی و شیعه چیزهای باورنکردنی جدیدی فراگرفتیم و به دین خودمان تکیه محکم تری کردیم و در دل لرزان از اینکه نباشد روزی که در ادیان دیگر وارد شویم یا از ادیان خودی خارج . قبل تر از این گفت و گو مشکل دو جوان خوش وجهه رو هم حل کردیم البته در توان من نبود و ملکان مشکل آنها را پاسخ داد ، چیز جالبی که بود این مشاوران وقت اضافی زیادی داشتند و برای همین یک مبحث کوچیک رو که در یک ربع میشد به آن پرداخت رو در یک ساعت آب می انداختند ( قابل توجه فیلم نامه نویسان تازه کار می توانند از این مشاوران جهت بهبود فیلمنامه های علفزارشان کمک بگیرند ) خوب بالاخره به غرفه ی جیز جیگر تبیان نزدیک شدیم البته دوباره چون به مدت یک ساعت از آن دور بودیم ، به داخل غرفه رفتیم و نگاهی به اطراف گویا جناب روستایی هم برای پخش جوایز مردم خوش شانس و بدشانس آمده بودند و فرصت نشد با ایشان احوالپرسی کنیم .
جوایزهم داده شد ولی خبری از اسم ملکان نبود .
قبل از پخش جوایز دو دوست به نام های فریدان و داموس از مدیران گذشته ی انجمن سینما تشریف آوردند و من که مدیری بودم که انجمن را از آنها گرفته بودم از دیدن آنها متوحش شدم و گویا آنها خواهند مرا زد و نگارنده این نصیحت را به شما می کند که اگر دیدین دو نفر از گذشته ها بر شما وارد شده اند بترسین و پا به فرار بگذارید ولی از آنجایی که محسن خسرو شخصی با صلابت و مدیری یکه تاز و رفیق باز به حساب می آید از آنها نترسید و با قدرت به سراغشان رفت . بحثهای زیادی رد و بدل شد که از اسرار مدیریتی سینما به حساب می آید و نگارنده نتواند آنها را بیان کند .
کم کم کار تبیان به پایان رسید ، روستایی با همون سکوتی که آمده بود با همان هم رفت . وقتی از غرفه خارج می شدم دلم گرفته بود یه نگاهی به نمای بیرونی غرفه انداختم خیلی سریع تا کسی متوجه اون حالت من نشه . وقتی پام از غرفه ی نارنجی بیرون گذاشته شد تمامی خاطرات اون چند روز تو کل دهنم چرخید روزی که اومدیم و حوادث اون روز و روزی که رفتم و حوادث اون روز ، روزی که اومدم مادر دوست خوبم رقت و روزی که رفتم بابا بزرگم رفت ، خیلی جالب نشد ولی من از خدا این زندگی رو خواستم که هیچ وقت زندگی عادی نداشته باشم و غیر عادی ترین آدم جهان باشم خوشحالم که تا الان مثل همه هم سن و سالام مثل بچه ی آدم زندگی نکردم و از خدا ممنونم که همیشه هر چی خواستم ازش گرفتم .
غرفه ی تبیان هم تمام شد ، خیلی راحت ، خیلی غم انگیز ، باهاش هم خاطره ی خوش داشتم هم خاطره ی تلخ . و حالا که تموم می شد مثل همه ی چیزهای دیگه ای که از دستشون دادم براش ناراحت بودم ، شاید هم خیلی دلم می خواست بزنم زیر گریه ولی آخه چه جوری ما آدما گریه نمی کنیم میذاریم یکی بمیره تا گریه کنیم می ذاریم یه چی از دست بدیم بد گریه کنیم نمی خندیم میذاریم یه چی بدست بیاریم تا بخندیم . چی میشد آدم هر وقت خواست گریه کنه هر وقت هم خواست بخنده هیچ کس هم کاری بهش نداشته باشه .
خاطرات نمایشگاه قرآن همینجا تموم شد . از همه ی عزیزانی که همراهی کردند ممنونم .
در پناه حق